نوشته شده توسط : قاصدک

 

نوروز

1-چهارشنبه سوری: فرصتی بسیار مناسب برای افرادی كه زیاد مایل نیستند بهار سال آینده را مشاهده كنند. اتفاقی كه در آخرین سه شنبه سال می افتد، اما معلوم نیست به چه دلیلی به جای سه شنبه سوری به آن چهارشنبه سوری می گویند. نام یك فیلم كه موضوع آن هیچ ربطی به نام فیلم ندارد!
2- خانه تكانی: تكان خوردن خانه، نوعی زلزله بدون خسارت جانی كه البته در برخی موارد همراه با خسارتهای شدید مالی (از جمله تعویض مبلمان، پرده ها، تلویزیون و...) می باشد، نام یك نوع ورزش كه در آن مردان "كوزت"وار اقدام به شست و شوی شیشه منازل و تمیز كردن خانه می كنند.
توضیح مرتبط:ای كاش به جای این همه خانه تكانی كمی هم به خانه دلمان تكانی می دادیم...
3- خرید نوروزی: روزهای كشیدن چك، روزهای حسرت كشیدن پشت ویترین مغازه ها، روز" بابا من اینو می خوام "،"بابا من اونو می خوام"، روز درك معنی فاصله طبقاتی به كمك تك تك سلولهای بدن.
5 -  مسافرت نوروزی: ترفندی برای جیم شدن از دست مهمانان نوروزی. فرصتی طلایی برای مأموران راهنمایی و رانندگی... البته نه برای جریمه كردن بلكه برای ارشاد رانندگان خطاكار!
6- روبوسی: سخت ترین جای دید و بازدید. معمولاً بعد از دست دادن انجام می گیرد.
یك خواهش مرتبط: لطفاً در طول تعطیلات نوروزی از خوردن پیاز و سیر جداً خودداری كنید.
7 - عیدی: انگیزه اصلی برای رفتن به خانه اقوام. دادنش برخلاف گرفتنش بسیار سخت است. معیاری مناسب برای سنجش این كه هر فرد چقدر دوستتان دارد.
8 -  رژیم غذایی: احتمالاً در طول تعطیلات نوروز كلاً بی خیال این مورد شده اید، موردی كه هم گرفتنش در طول تعطیلات باعث پشیمانی است و هم نگرفتنش!
9 -  برنامه های نوروزی تلویزیون: همچنین پخش جومانجی برای هزارمین بار

10- سیزده به در: روزی كه جماعت از خانه هایشان به مقصد كوه، دشت و بیابان خارج می شوند. روز طلایی دزدان. روزی كه به جنگل می رویم و در آنجا آشغال می ریزیم، شاخه های درختان را می شكنیم و طبیعت را از بین می بریم. شاید به همین علت در تقویم، نام سیزده به در را "روز طبیعت" گذاشته اند.
11- چهارده فروردین: یكی از روزهای سخت سال. روزی كه پس از 20 روز خوردن و خوابیدن مجبوری دوباره صبح زود از خواب بیدارشوی...
12- روزهای بعد از تعطیلات: زمان پاس كردن چكها(برای كارمندان محترم)، نشستن پای لرز بعد از خوردن آجیل (این روزها علاوه بر خوردن خربزه خوردن خیلی چیزها باعث لرزش پا می شود!) روزهای سختی كه باید ناخواسته خوردن شیرینی و میوه را ترك كنید. روزهایی كه قبض تلفن و موبایل (مخصوصاً SMS آن) منجر به بلند شدن دود از سر شما خواهند شد.



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 19 / 12 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

 

پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!

تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضحکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان  خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... 

بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...

« دکتر علی شریعتی »

( پدر ، مادر ، ما متهمیم )

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com



:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : پنج شنبه 22 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

 

 

قربان نگاه خسته ات مادر

لبخند به دل نشسته ات مادر

در قاب نگاه مهربانت پیداست

تصویر دل شکسته ات مادر

(شایان)



:: بازدید از این مطلب : 790
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

 راه ابراز عشق

يك روز آموزگار ار دانش آموزاني كه در كلاس بودند پرسيد آيا ميتوانيد راهي غيرتكراري براي ابراز عشق بيان كنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند با بخشيدن عشقشان را معنا ميكنند . برخي «دادن گل و هديه» و «حرفهاي دلنشين» را راه بيان عشق عنوان كردند . شماري ديگر هم گفتند «باهم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي» را راه بيان عشق ميدانند.
در آن بين ، پسري برخاست و پيش از اينكه شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند ، داستان كوتاهي تعريف كرد: يك روز زن و شوهر جواني كه هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند . آنها وقتي به بالاي تپه رسيدند درجا ميخكوب شدند.
يك قلاده ببر بزرگ ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود . شوهر ، تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر بريده بود و در مقابل ببر ، جرات كوچكترين حركتي نداشتند . ببر ، آرام به طرف آنها حركت كرد . همان لحظه ، مرد زيست شناس فريادزنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت . بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد . ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا كه رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوي اما پرسيد: آيا ميدانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگيش چه فرياد زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد: نه ، آخرين حرف مرد اين بود كه «عزيزم ، تو بهتريم مونسم بودي . از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.»
قطره هاي بلورين اشك ، صورت راوي را خيس كرده بود كه ادامه داد: همه زيست شناسان ميدانند ببر فقط به كسي حمله ميكند كه حركتي انجام ميدهد و يا فرار ميكند . پدر من در آن لحظه وحشتناك ، با فدا كردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد . اين صادقانه ترين و بي رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود...



:: بازدید از این مطلب : 744
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

 

mlas.ir

ولادت

عبد صالح خدا « رجبعلی نكوگويان » مشهور به « جناب شيخ » و

« شيخ رجبعلی خياط » در سال 1262 هجری شمسی، در شهر تهران

ديده به جهان گشود. پدرش « مشهدی باقر » يك كارگر ساده بود.

هنگامی كه رجبعلی دوازده ساله شد پدرش از دنيا رفت

و رجبعلی را كه از خواهر و برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت

از دوران كودكی شيخ بيش از اين اطلاعاتی در دست نيست. اما او

خود، از قول مادرش نقل می‌كند كه:

« موقعی كه تو را در شكم داشتم شبی [ پدرت غذايی را به خانه آورد]

خواستم بخورم ديدم كه تو به جنب و جوش آمدی

و با پا به شكمم می‌كوبی، احساس كردم كه از اين غذا نبايد بخورم،

دست نگه داشتم و از پدرت پرسيدم....؟

پدرت گفت حقيقت اين است كه اين ها را بدون اجازه [از مغازه ای كه

 كار می‌كنم] آورده‌ام! من هم از آن غذا مصرف نكردم. »

اين حكايت نشان می‌دهد كه پدر شيخ ويژگی قابل ذكری نداشته

است. از جناب شيخ نقل شده است كه:

« احسان و اطعام يك ولی خدا توسط پدرش موجب آن گرديده كه
 خداوند

متعال او را از صلب اين پدر خارج سازد. »

شيخ پنج پسر و چهار دختر داشت،

كه يكی از دخترانش در كودكی از دنيا رفت.

mlas.ir

خانه

خانه خشتی و ساده شيخ كه از پدرش به ارث برده بود

در خيابان مولوی كوچه سياه‌ها (شهيد منتظری) قرارداشت.

وی تا پايان عمر در همين خانه محقر زيست.

يكی از فرزندان شيخ می‌گويد:

پس از ازدواج، دو اتاق طبقه بالای منزل را آماده كرديم

و به پدرم گفتم: آقايان، افراد رده بالا به ديدن شما می‌آيند،

ديدارهای خود را در اين اتاق‌ها قرار دهيد، فرمود:

« نه! هر كه مرا می‌خواهد بيايد اين اتاق،

روی خرده كهنه ها بنشيند، من احتياج ندارم. »

اين اتاق، اتاق كوچكی بود كه فرش آن يك گليم ساده

و در آن يك ميز كهنه خياطی قرار داشت.

mlas.ir

لباس

لباس جناب شيخ بسيار ساده و تميز بود،

نوع لباسی كه او می‌پوشيد نيمه روحانی بود،

چيزی شبيه لباده روحانيون بر تن می‌كرد و عرقچين بر سر می‌گذاشت

و عبا بردوش می‌گرفت.نكته قابل توجه اين بود

كه او حتی در لباس پوشيدن هم قصد قربت داشت،

تنها يك بار كه برای خوشايند ديگران عبا بر دوش گرفت،

در عالم معنا او را مورد عتاب قرار دادند.

جناب شيخ خود اين داستان را چنين تعريف می‌كند:

« نفس اعجوبه است، شبی ديدم حجاب ( منظور حجاب نفس و تاریکی

 باطنی است ) دارم و طبق معمول نمی‌توانم حضور پيدا كنم،

ریشه یابی کردم با تقاضای عاجزانه متوجه شدم كه عصر روز گذشته

 كه يكی از اشراف تهران به ديدنم آمده بود،

گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم،

 من برای خوشايند او هنگام نماز عبای خود را به دوش انداختم ...»!

 

mlas.ir

 غذا

جناب شيخ دنبال غذاهای لذيذ نبود، بيشتر وقت ها از غذاهای ساده،

مثل سيب زمينی و فرنی استفاده می‌كرد.

سر سفره، رو به قبله و دو زانو می‌نشست و به طور خميده غذا

میخورد، و گاهی هم بشقاب را به دست می‌گرفت هميشه غذا را با

اشتهای كامل میخورد،

و گاهی مقداری از غذای خود را در بشقاب يكی از دوستان كه دستش

می‌رسيد میگذاشت.

هنگام خوردن غذا حرف نمی‌زد و ديگران هم به احترام ايشان سكوت

می‌كردند.اگر كسی او را به مهمانی دعوت می كرد با توجه،

قبول يا رد می‌كرد، با اين حال بيشتر وقت ها دعوت دوستان را رد

نمی‌كرد.از غذای بازار پرهيز نداشت،

با اين حال از تأثير خوراك در روح انسان غافل نبود

و برخی دگرگونی های روحی را ناشی از غذا می دانست

 

mlas.ir

شغل

خياطی يكی از شغلهای پسنديده در اسلام است.

لقمان حكيم اين شغل را برای خود انتخاب كرده بود.

جناب شيخ برای اداره زندگی خود، اين شغل را انتخاب كرد و از اين رو

به « شيخ رجبعلی خياط » معروف شد.

جالب است بدانيم كه خانه ساده و محقر شيخ، با خصوصياتی كه

پيشتر بيان شد، كارگاه خياطی او نيز بود.

يكی از دوستان شيخ می‌گويد: فراموش نمی‌كنم كه روزی در ايام

تابستان در بازار جناب شيخ را ديدم،

در حالی كه از ضعف رنگش مايل به زردی بود. قدری وسايل و ابزار

خياطی را خريداری و به سوی منزل می‌رفت،

به او گفتم: آقا! قدری استراحت كنيد، حال شما خوب نيست. فرمود:

«
عيال و اولاد را چه كنم؟
! »

در حديث است كه رسول خدا (ص) فرمودند
:

«
إن الله تعالي يحب أن يري عبده تعباً في طلب الحلال؛

خداوند دوست دارد كه بنده خود را در راه به دست آوردن روزی حلال،

خسته ببيند. »

mlas.ir

سياست

شيخ در عالم سياست نبود، اما با رژيم منفور پهلوی و سياستمداران

حاكم آن به شدت مخالف بود.

پيش بينی سياسی

يكی از فرزندان شيخ می‌گويد: در 30 تير سال 1330 هجری شمسی

وقتی شيخ وارد منزل شد، شروع كرد به گريه كردن و فرمود:

« حضرت سيد الشهدا(ع) اين آتش را با عبايشان خاموش كردند و جلوی

اين بلا را گرفتند، آن ها بنا داشتند در اين روز خيلی ها را بكشند؛

آيت الله كاشانی موفق نمی‌شود ولی سيدی هست كه می‌آيد و

موفق می‌شود. »پس از چندی معلوم شد که مقصود از سید دوم،

امام خمینی (ره) است.

ناصرالدين شاه در برزخ

در رابطه با وضعيت ناصرالدين شاه قاجار در عالم برزخ،

يكی از شاگردان شيخ از ايشان نقل كرد:

« روح او را روز جمعه‌ای آزاد كرده بودند و شب شنبه او را با هل به

جايگاه خود می‌بردند،او با گريه به مأموران التماس میكرد و میگفت:

« نبريد ». هنگامی كه مرا ديد به من گفت: اگر می‌دانستم جايم اين

جاست در دنيا خيال خوشی هم نمی‌كردم! »

ستايش از پادشاه ستمكار

جناب شيخ، دوستان و شاگردان خود را از همكاری با دولت حاكم

( پهلوی) و به خصوص از تعريف و تمجيد آنان بر حذر میداشت. يكی از

شاگردان شيخ از وی نقل كرده‌است كه فرمود:

« روح يكی از مقدسين را در برزخ ديدم محاكمه مي‌كنند و همه كارهای

ناشايسته سلطان جاير زمان او را در نامه عملش ثبت كرده و به او

نسبت می‌دهند. شخص مذكور گفت: من اين همه جنايت نكرده‌ام

به او گفته شد: مگر در مقام تعريف از او نگفتی: عجب امنيتی به كشور

داده‌است؟ گفت:چرا؟

به او گفته شد: بنابر اين تو راضی به فعل او بودی، او برای حفظ

سلطنت خود به اين جنايات دست زد. »

در نهج‌البلاغه آمده است كه امام علی(ع) فرمود:

« الراضي بفعل قوم كالداخل فيه معهم،
 و علي كل داخل في باطل

اثمان: اثم العمل به، و اثم الرضا به؛

هركه به كردار عده‌ای راضی باشد، مانند كسی است كه همراه آنان،

آن كار را انجام داده باشد و هر كس به كردار باطلی دست زند او را دو

گناه باشد؛گناه انجام آن و گناه راضی بودن به آن .»

mlas.ir



:: بازدید از این مطلب : 741
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

دنیای مردانه ی مردانه...

ما مردها اصولا آدمای خوشبختی هستیم چون:

1-اسم انواع حشرات مفید و مضر و سایر موجودات را روی ما نمی گذارند مثل پروانه. شاپرک. پرستو. آهو. غزال و...

2-موقع خواستگاری نگران بر هم خوردن تعادل سینی چای نیستیم.

3-از دیدن کله پاچه دچار تشنج نمی شویم.

4-احتمال مرگمان با دیدن موش و سوسک و مارمولک نزدیک به صفر درصد است.

5-در عروسی ها و جشن ها چند تن زنجیر به خودمان آویزان نمی کنیم. تازه دیگران ازمون بپرسن بدلیه؟

6-خیالمون راحته که خواهر شوهر و هم چنین جاری روی اعصابمون رزمایش برقرار نمی کنند!

دنیای زنانه ی زنانه...

ما زنها اصولا آدمای خوشبخت تری هستیم چون:

1-اسم هر چی گله روی ماست گل نسترن. نیلوفر. نرگس. لاله و...

2-لزومی نداره دسته گل به دست بریم مراسم منت کشی (ببخشید) خواستگاری.

3-به هر چیز کوچیکی رگای گردنمون ورم نمی کنه بزنیم بقیه را لت و پار کنیم.

4-عمرمون طولانیه و به کوچکترین چیزی دچار سکته های اهلی و وحشی نمی شیم.

5-آمار قبولیمون تو کنکور دو برابر مرداست(آی کیو بالاست دیگه کاریش نمی شه کرد.)

6-خدا بعد از آفریدن آدم (که مرد بود) گفت من می تونم کارمو بهتر از این انجام بدم. بعد هم حوا را آفرید!



:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

 تقدیم به روح پاک شهیدان

اتل متل یه بابا

اتل متل یه بابا

که اون قدیم قدیما

حسرتشو میخوردند

تمومی بچه ها

اتل متل یه دختر

دردونه ی باباش بود

هر جا که بابا می رفت

دخترش هم باهاش بود

اون عاشق بابا بود

بابا عاشق اون بود

به گفته ی رفیقاش

بابا چه مهربون بود

یه روز آفتابی

بابا تنها گذاشتش

عازم جبهه ها شد

دخترو جا گذاشتش

چه روزهای سختی بود

اون روزهای جدایی

چه سالهای بدی بود

ایام بی بابایی

چه لحظه ی سختی بود

اون لحظه ی رفتنش

ولی بدتر از اون بود

لحظه ی برگشتنش

هنوز یادش نرفته

نشون به اون نشونه

اون که خودش رفته بود

آوردنش به خونه

زهرا به اون سلام کرد

بابا فقط نگاش کرد

ادای احترام کرد

بابا فقط نگاش کرد

زهرا براش زبون ریخت

دو صد دفعه صداش کرد

پیش چشاش ضجه زد

بابا فقط نگاش کرد

اتل متل یه بابا

یه مرد بی ادعا

میخوان که زود بمیره

تموم خواستگارا

زهرا به فکر باباس

بابا به فکر زهرا

گاهی به فکر دیروز

گاهی به فکر فردا

یه روز میگفت که خیلی

براش آرزو داره

ولی حالا دخترش

زیرش لگن میذاره

یه روز میگفت دوست دارم

عروسیتو ببینم

ولی حالا دخترش

می گه به پات می شینم

دیشب که ار خستگی

گرسنه خوابیده بود

نیمه ی شب چه خواب

قشنگی رو دیده بود

تو یک باغ پر از گل

پر از گل شقایق

میون رودی بزرگ

نشسته بود تو قایق

یه خورده اون طرف تر

میون دشت لاله

بابا سوار اسبه

مگه میشه؟محاله

بابا به آسمون رفت

به پشت یک در رسید

با دستای مردونش

حلقه ی در رو کوبید

ندایی اومد از غیب

دروازه رو وا کنید

مهمون رسیده از راه

قصری مهیا کنید

وقتی بلند شد از خواب

دید که وقت اذونه

عطر گل نرگسی

پیچیده بود تو خونه

هی بابا رو صدا کرد

بابا چشاش بسته بود

دیگه نگاش نمی کرد

بابا چقدر خسته بود

آی قصه قصه قصه

یه دختر شکسه

که دست های ظریفش

چند ساله پینه بسه

چند سالیه که دختر

زرنگ و ساعی شده

از اون وقتی که بابا

قطع نخاعی شده

نشونه ی بیعته

پینه ی دست زهرا

بهترین شفاعته

نگاه گرم بابا

"ابوالفضل سپهر"



:: بازدید از این مطلب : 747
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

این دانشگاه دانشگاه من نیست!

خداوندا !

در پیشگاه عدل الهیت به شکایت و دادخواهی آمدم باشد که بیش از پیش در دامن پر مهرت پناه گیرم تا این گونه شاهد به سخره گرفتن نجابت و وقار زنانه ام نباشم. من یک زنم و یک مادر...

اینک دستی پنهان آرام آرام تیشه به ریشه ی قامت تاریخی زنانه ام می زند هویت مرا مورد تهدید قرار می دهد شخصیتم را زیر سوال می برد و اصالت و وقار هم جنسانم را در معرض نابودی قرار می دهد! من بیمناک و هراسناک از وزش بادهای مسموم نهال کوچکم را سخت در آغوش می گیرم و به آینده ی مبهم نسل او می اندیشم. کسی که از وجود من است انگیزه ی زندگی من است دخترک کوچکی که همچون من یک زن است.

معلمی هستم فارغ التحصیل یکی از دانشگاه های کشور که وظیفه ی تعلیم و تربیت نسل نوجوان کشور را بر عهده دارم. زمانی که من دانشجو بودم راه پله ها مسیر تردد ما را از همکلاسی های پسر جدا می کرد. طبقات ما از هم جدا بودند اما کلاسهایمان یکی بود و ما در فضایی مشترک درس می خواندیم و با شرم و حیای دخترانه در کنار همکلاسی های غیور و متعصب به علم اندوزی و پیشرفت فکر می کردیم گاهی هم در اوج سالهای جوانی نیمه ی دیگرمان را در کلاس می یافتیم و در پیوندی مقدس زندگی مشترک پاکی آغاز می کردیم.

اینک سالها از آن روزها گذشته است. من دیگر آن دختر شاد و جوان دانشجو نیستم حالا خود مادرم مادری که دختری در سن بلوغ کنجکاوانه از گذشته ی من می پرسد و در خاطراتم پرسه می زند. تصمیم گرفتم او را به فضای آموزشی و محیط تحصیلی ام که بهترین سالهای جوانی ام در آنجا گذشت ببرم و با آن دوران خوب پرخاطره با حیاط دانشکده آن درخت های سبز قدیمی آشنا کنم و برایش از بوی خوش پیشرفت و امیدی که در فضای نیمکت ها موج می زند بگویم. پس به بهانه ی سر زدن به کتابخانه ی دانشکده او را با خود همراه کردم و به دانشگاه رفتیم.

در ابتدا از آن اتاقک نگهبانی و آن پرده ضخیم که دنیای ما را از بیرون جدا می کرد اثری ندیدم. با تعجب همراه سیل پسرها و دخترها از یک در واحد به داخل محوطه رفتم در حالی که دست دخترکم در دستم بود و هیجان را در چشم های سیاهش به وضوح می دیدم ناگهان در حیاط دانشکده در جایی که درخت ها نظاره گر وقار من و همنسلانم و برگها محرم رازهای جوانانه ی من بودند به خودم آمدم چه می دیدم؟ من اینجا چه می کردم؟... دخترم را به کجا آورده بودم؟...وحشت زده و سرخورده شدم. دوست داشتم چشم های دخترکم را به روی این بی بند و باری این ولنگاری عجیب ببندم عجیب برای اینکه ما در یک مرکز آموزشی و تربیتی بودیم! اما خبری از آن دانشجوهای ساده ی درسخوان نبود!

انگار تمام ابرهای سیاه دنیا در دلم زار می زدند و من غمگین حس می کردم دلم برای گذشته تنگ شده است برای آن چهره های ساده ی معصوم برای آن سادگی و صفای پسران همکلاسیم که در پس نگاه های پر حیاشان غیرت سنتی پدرانشان هویدا بود. دلم برای آن جزوه های ناب تنگ شده بود برای فضای پاک آن دوره تنگ شده بود...

حیاط سرسبز دانشکده به همه چیز شبیه بود جز یک محیط آموزشی! دخترها با شلوارهای بسیار کوتاه و مانتوهای خاص اصلا به دانشجو شبیه نبودند! پسرها یا مردان آینده رنگ و بویی از مردانگی در شکل و شمایل عجیبشان به چشم نمی خورد! اگر از پشت سر نگاهشان می کردی فکر می کردی دختری با موهای بلند و زلف پریشان شبیه به مینیاتورهای اشعار حافظ !! با دلبری و با دست های سپید و ناخن های مانیکور شده مدام برای پری روها اطوار می ریزند!!! حس کردم پا به دنیای دیگری گذاشته ام حالم از این همه ابتذال به هم میخورد آری اینجا دنیای دیگری بود بیگانه با فرهنگ و عرف کشورم غریبه با حرفهای اندرزگونه ی مادرم در آن زمان که سخن از متانت زن از نجابت ذاتی او می گفت و از اینکه زن باعث پیشرفت خانواده و کشورش است و پشت هر مرد موفقی حتما زنی ایستاده است اما اینجا زنان پشت مردها ایستاده نبودند!!

آنها تکیه گاه مردان پر غیرت نبودند چرا که از غیرت مردانه هم خبری نبود...حیران و سرگردان به دخترم نگاه کردم. با شرمندگی از تمام آنچه که گفته بودم و خاطراتی که در گوشش زمزمه کرده بودم.

چشم های سیاهش را می دیدم که چگونه کنجکاوانه و با دقت همه جا را می نگریست خدایا نمی خواهم چشم های پاکش با این ظواهر سطحی و پایین آشنا شود ظواهری از جنس خاک نه از جنس روح الهی که در جسم خاکیمان گذاشته ای. او در اوج کنجکاوی و من غرق در وحشت و ندامت! از لابه لای آن دخترهای سرخ مو زرد مو سیاه مو آن عروسکهای پر رنگ و لعاب و آن پسرک های ناتمام که با مرد شدن تا آخر عمر فاصله داشتند به بیرون گریختم. به دنبال لحظه ای آرامش چون اگر در خیابان هم این ابتذال وجود داشته باشد می توانم خود را تسلی دهم که نه! اینها دانشجو نیستند اینها با کتاب و دانش و درس بیگانه اند. سطح فرهنگشان پایین است که این گونه خود را همچون شی تزیینی به نمایش می گذارند. در خیابان می توانم همچون کبکی حیران مانده در برفی سنگین سرم را در سرمای سپید برف فرو برم.

این بی بند و باری ها از ویژگی های سنی جوانان است؟ انرژی نهفته شده در نسل سوم و چهارم است! میل به خودنمایی احساس غریزی و طبیعی است! هرچه که هست می دانم درست نیست. قابل تحمل نیست! پس حق من و امثال من در این زندگی چیست؟

ما دلمان نمی خواهد جوانانمان که با خون دل رشدشان دادیم و سالها برای آنها زحمت کشیدیم در این فضای مسموم درس بخوانند و از سیطره ی فرهنگی خانواده رها شوند و به بیراهه بروند. باید تدبیری اندیشید هشیار شویم. افسوس وقتی که خوابیم همه چیز به تاراج می رود!

معلم امروز دانشجوی دیروز



:: بازدید از این مطلب : 757
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

 

 

مناظره احمدی نژاد و موسوی

به زبان شعر طنز!

     



:: بازدید از این مطلب : 732
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : قاصدک

امام رضا

زخمی تر از همیشه تو را داد میزنند

این آهوان خسته که فریاد میزنند

صحرا غریبه است و پر از دامهای مرگ

هر جا نگاه میکنی انگار پای مرگ

اینجا کسی برای کسی سرپناه نیست

رحمی که نیست، کشتن آهو گناه نیست

هر کس برای خاطر خود صید میکند

ضامن که نیست، هیچ کسی دادخواه نیست

اینجا مسائلی است که دیگر عجیب نیست

گرگ از شکار کردن خود روسیاه نیست

حالا که هیچ راه فراری نمانده است

غیر از حریم امن شما بارگاه نیست

حالا منم که رو به ضریحت نشسته ام

زخمیتر از همیشه و تنها و خسته ام

آماده میشوم که دلم را برای صید...

در دام عشق افکنی ام تا برای صید

دل بر ضریح عشق تو تنها گره زدم

خود را به تو حقیقت زیبا! گره زدم

دستی بکش تو بر سر آهوی خسته که...

از دامهای این همه صیاد رسته که...

التماس دعا



:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد